ladybug

ladybug

جایی که میتوانی به آرزو ی نویسنده شدن برسی

تکپارتی غمگین

Asma H Asma H Asma H · 1403/04/17 15:52 ·

سلام دوستان نویسنده ی جدید هستم برید ادامه

از زبان مرینت

زیر بارون قدم میزدم و همین دردناکش کرده بود .

اون روز هم بارونی بود مثل امروز ، دقیقا همینه روز ، همین ساعت و همین مکان بود که منو ول کرد آدرینی که خیلی دوستش داشتم منو نابود کرد .

گفت کس دیگه ای رو دوست داره و منو تنها گذاشت .  ساعت ۸ بود و هوا تاریک بود.

بیشتر مغازه ها بسته بودن بجز یک که بزرگ سر درش نوشته بود 

                   مغازه ی خودکشی 

دلو به دریا زدم و وارد شدم . دیگه از این دنیا خسته شده بودم پس تصمیمم رو گرفتم ! فروشنده یه مرد ۴۰ الا ۵۰ ساله بود . سلام دادم ، نگاهی بهم کرد و گفت : تو این سن کم وسیله برای خودکشی میخوای ؟🧐

مصمم گفتم : بله

فروشنده : خب انتخابت چیه چاقو ، طناب ، قرص ...... 

منتظر بقیه حرف هایش نشدم گفتم : یه طناب 

فروشنده طناب رو بهم داد و از مغازه بیرون اومدم و به مقصد خونه راه افتادم.

 

 

 

 

 

 

چند روز بعد

از زبان آدرین 

اشتباه کردم! 

امروز در مراسم عزا ی اون دختر بیچاره دارم اشک میریزم ، به خاطر خودم چون دختری به خوبی و معصومی مرینت رو ول کردم و رفتم پیش اون دختره ی لوس کلویی.

و الان جفتشون تنهام گذاشتن

پایان