تکپارتی غمگین
سلام دوستان نویسنده ی جدید هستم برید ادامه
از زبان مرینت
زیر بارون قدم میزدم و همین دردناکش کرده بود .
اون روز هم بارونی بود مثل امروز ، دقیقا همینه روز ، همین ساعت و همین مکان بود که منو ول کرد آدرینی که خیلی دوستش داشتم منو نابود کرد .
گفت کس دیگه ای رو دوست داره و منو تنها گذاشت . ساعت ۸ بود و هوا تاریک بود.
بیشتر مغازه ها بسته بودن بجز یک که بزرگ سر درش نوشته بود
مغازه ی خودکشی
دلو به دریا زدم و وارد شدم . دیگه از این دنیا خسته شده بودم پس تصمیمم رو گرفتم ! فروشنده یه مرد ۴۰ الا ۵۰ ساله بود . سلام دادم ، نگاهی بهم کرد و گفت : تو این سن کم وسیله برای خودکشی میخوای ؟🧐
مصمم گفتم : بله
فروشنده : خب انتخابت چیه چاقو ، طناب ، قرص ......
منتظر بقیه حرف هایش نشدم گفتم : یه طناب
فروشنده طناب رو بهم داد و از مغازه بیرون اومدم و به مقصد خونه راه افتادم.
چند روز بعد
از زبان آدرین
اشتباه کردم!
امروز در مراسم عزا ی اون دختر بیچاره دارم اشک میریزم ، به خاطر خودم چون دختری به خوبی و معصومی مرینت رو ول کردم و رفتم پیش اون دختره ی لوس کلویی.
و الان جفتشون تنهام گذاشتن
پایان